خبر به دورترین نقطه جهان برسد
که او نخواست به من خسته بی گمان برسد
| ||
|
در منی و این همه ز من جدا...
با منی و دیده ات به سوی غیر...
بهر من نمانده راه گفت و گو...
تو نشسته گرم گفت و گوی غیر...
غرق غم دلم به سینه میتپد...
با تو بی قرار و بی تو بی قرار...
وای از آن دمی که بی خبر ز من...
برکشی تو رخت خویش از این دیار...
شادی و غم منی به حیرتم...
خواهم از تو در تو آورم پناه...
موج وحشیم که بی خبر ز خویش...
گشته ام اسیر جذبه های ماه...
گفتی از تو بگسلم دریغ و درد...
رشته ی وفا مگر گسستنی ست؟؟؟
بگسلم ز خویش و از تو نگذرم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟؟؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم...
وه.... مگر به خوابها ببینمت...
غنچه نیستی که مست اشتیاق...
خیزم و ز شاخه ها بچینمت...
شعله ای کشد به ظلمت شبم...
آتش کبود دیدگان تو...
ره مبند...بلکه ره برم به شوق...
در سراچه ی غم نهان تو...
دختری پشت یک اسکناس ده هزار تومانی نوشته بود: پدر معتادم برای بدست آوردن همین پولی که الان پیش توست یک شب مرا بدست صاحب خانه مان سپرد... خدایا چقدر می گیری شب اول قبر قبل از اینکه تو از من سوال بپرسی من از تو بپرسم آخر چرا؟؟؟
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه ی گناه و تباهی را
تنها تو آگهی و تو میدانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هرشب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دیگری دارم
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرود آرد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
فروغ فرخزاد [ سه شنبه 13 تير 1391برچسب:شعر درباره ی خدا,,,اشعار فروغ فرخزاد,شعر فروغ فرخزاد درباره ی خدا, ] [ 9:4 ] [ مریم ]
به زمین می زنی و میشکنی عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
این چه عشقیست؟ چه عشقیست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل؟چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
باز هم باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده ی من
عشق سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق تو را میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک...
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده ی خاک
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و آن قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
فروغ فرخزاد
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |